پسرم علیرضا پسرم علیرضا، تا این لحظه: 14 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

میوه ی زندگی

بدون عنوان

امروز ۲۲اردیبهشت ۱۳۹۵ مدت هاس که نتوانستم پشت pc بشینم و خاطراتتان را برایتان بنویسم.پسرهای گلم دوستتان دارم. علیرضا جانم خیلی مرد شدی.توی دوران پیش دبستانی ترکوندی از یاد گیری.برای خودت مرد بزرگی شدی واقعا باعث افتخار من و بابا حامدی هستی. محمدرضا جانم شما هم بزرگ شدی راه میری انواع فضولی ها را میکنی.از داداشی شیطونتر شدی. علی رضا خیلی هواتو داره.شما هم خیلی علاقه داری به داداشی جونت. تمام کارهای داداشی را تکرار میکنی.
26 ارديبهشت 1395

علیرضا وداداش در 3 ماه اول زندگی محمدرضا

سلام مامان در کمترین زمان چند تا عکس از شما و داداش محمدرضا برایتان میگذارم تا در اولین فرصت مطالب را اضافه کنم. 7 بهمن 1393 1 اسفند 1393 اسفند 1393 محمدرضا و دختر عمو ریحانه تولد عمو جونها منزل آقاجون اسفند 1393   بهار 1394 منزل جدید فروردین 1394 مشهد مقدس سفر هوایی فرودگاه مشهد 1394 مطالب بالا به صورت خلاصه است چون هر لحظه احتمال خاموشی کامپیوتر است. ...
7 خرداد 1394

دعا

1/10/1392 تقریبا یک ماه است که دعای سلامتی آقا امام زمان(عج) را به درستی میخوانی البته دعا را سر کلاس قران یاد گرفتی و ما واقعا خودمان را مدیون مربی مهربانت خانم اسماعیل گل می دانیم چون ایشان با عشق و علاقه به بچه ها آموزش میدهد و هم چنین هیچ سفرهای را بدون دعای سفره آغاز نمیکنی. خیلی علاقه به یادگیری آیه الکرسی داری و هر روز به صورت مدوام تمرین میکنی.
5 دی 1393

خبر خوشحالی

عزیز دلم پسر نازنینم بالاخره دایی علی را دیدی .بعد از 4 سال دوری واقعا باورنکردنی بود . فقط لحظه دیدار شما بسیار دیدنی بود که با فیلمی که از شما گرفتیم خاطره ای زیبا برای شما ماند الته میدانم از اینکه دایی جونت با عصا بود خیلی غصه خوردی ولی انشاا... روز به روز بهتر میشود برای من هم هدیه زیبایی از سوی خداوند مهربان بود چون واقعا دیگر دلتنگ دلتنگ بودم. من خودم از خدا و امام حسین متشکر کردم به خاطر هدیه ای که من دادن تاریخ 2/8/1393 ****************** پسر قشنگم لباس بسیار زیبایی در دههی اول ماه محرم پوشیدی و در منزل بابایی حسن صبح ها که روضه بود از همه پذیرایی میکردی که برای من و مامانی خیلی شیرین بود .عاشقتم هر روز خودت را به ...
15 آذر 1393

تولد 5 سالگی

تولدت مبارک گل پسر تولد 6 سالگی شما را در دو شب یکی منزل آقاجون و یکی منزل بابایی حسن  گرفتیم این عکسهای خانه آقاجون   خانواده سعیدی صابر          با بابایی و دایی جونهایت و مامانی شام بیرون رفتیم.   ...
30 مهر 1393

پاییز1393

سلام به پسر نازنینم حدود دو هفته هست که شما و من روزهای زوج به مهد قران می رویم تا در کلاس های قران موضوعی شرکت نمایی. بسیار خوشحال هستی و من بیشتر از شما،البته سر کلاس نقاشی کانون هم روزهای یکشنبه عصر افتاده است. روز اول کلاس 5 مهر ماه هر روز  صبح برنامه کاری آن روز را از من می پرسی و مثل یک بچه مدرسهای فعال سراغ کیف و کتابهای قرانت میروی.از وقتی در منزل آقاجون هستیم کلی خلق و خویت عوض شده است و بیتر با دیگران میجوشی البته کمتر خانه مامانی حسن میرویم چون دوست داری پیش عموهایت باشی و مثل آنها درس بخوانی و همچنین با آنها بازی کنی. بوستان معلم برای شما لباس ورزشی خریدیم و شما هر روز صبح حدود هشت بیداری روزهایی که ...
15 مهر 1393

کلاس نقاشی

حدود سه ماه است که به کلاس نقاشی کانون بوستان مهدی می رویم و برای ترم دوم هم شما را ثبت نام کردم البته برای شما که یک ترم هم پیش عمو رضا میرفتی ترم سوم میشود. فوق العاده به نقاشی علاقه داری و واقعا هم بسیار زیبا نقاشی می کنی.  
16 شهريور 1393